بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
امیرمؤ منان على (علیه السلام ) چند دائى در بنى مخزوم داشت ، جوانى از آن قبیله نزد امام على (علیه السلام ) آمد و عرض کرد: دائى جان برادرم از دنیا رفت و من در مرگ او بسیار ناراحتم .
امام على (علیه السلام ) فرمود: آیا مى خواهى او را ببینى ؟ او گفت : آرى ؛ امام على (علیه السلام ) فرمود: قبرش را به من نشان بده .
آنگاه امام على (علیه السلام ) با آن شخص بیرون آمد در حالى که آن حضرت پارچه برد پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم را به کمر بسته بود، وقتى که به کنار قبر رسید لبهایش به هم مى خورد آنگاه با پاى خود به قبر او زد، او از قبر بیرون آمد در حالى که به زبان عجمى سخن مى گفت :
حضرت على (علیه السلام ) به او فرمود: مگر وقتى که تو از دنیا رفتى عرب نبودى ؟ او عرض کرد: چرا ولى ما به روش فلان و فلان مردیم از این رو زبانمان تغییر کرد.